این دوازدهمین پاییزیه که اومده و از تو خبری نیست پدر
از تو و از نگاه و از صدایت خبری نیست پدر
ای خدا در کودکی داغ پدر دیدن آسان نیست
تک و تنها در این دنیا ماندن آسان نیست
دلم با آوای صدایت نا آشنا شده
دستانم با گرمی دستانت نا آشنا شده
من آواره از این اتاق به آن اتاق دنبال تو میگشتم
آن روز میان مردان غریبه ی سیاهپوش دنبال تو می گشتم
دستانم گرمی دستان تو را میخواهد
تنم گرمی وجود تو رت میخواهد
دلم نرمی صدای تو را میخواهد
همه وجودم وجود تو را میخواهد
روزگاری بودم اسیر مهربانی و بزرگیت
کنون نشسته ام بر سنگ گورت
وعده ی ما هر پنجشنبه کنار تخته سنگت
که از روز ازل دستی از غیب روی آن سرشته بود
آرامگاه پدری که فرزندش را خیلی زود تنها میگذارد
مرا ببخش ای پدر که با دلی در هم شکسته
خودم را روی زمین میکشم تا لبه ی سنگت را بگیرم
آخه آرزو دارم که زیر پای تو بمیرم
ای پدر اگر میخواهی جویا شوی از اهوال دل غمدیده ی من
بیا و ببین که چه سان اشک میریزم از فراغ تو
ای آسمان نشکن چنین دلم را
تو که ویران کردی همه چیزم را
از بس کوبیدم سرم را بر سنگ گورت
نقش سنگت بر پیشانی من نقش بسته
یارب امشب فرصتی ده تا ببینم پدرم را
سر به روی شانه هایش بگذارم و بگویم حرف آخرم را
بگویم ای پدر چرا تنهایم گذاشتی ؟
مرا دربه در و آواره اینجا تنها گذاشتی ؟
دمی صبر کن تا صبح کمی وقت داری
مرا نیز با خود ببر به هر کجا که میروی
نظرات شما عزیزان: